مهدیــــــــــــــــــــــار

از یک ماهگی تا شش ماهگی

از اینکه تو دلم بودی خوشحال و احساس غرور میکردم!!!! ولی همش استرس و دل نگرانی  دکترم همون روز که آرمایش بتا رو دادم گفت بعد از ده روز برو سونو منم بعد از ده روز برای اولین بار رفتم سونوگرافی همش استرس و ترس آخه اولین بارم بود وقتی خانم دکتر سونو کرد گفت ضربان قلبش هنوز نمیزنه بعد از هفته دوباره بیا درکترم هم گفت یا دیر حامله شدی یا رشد جنین خیلی ضعیفه  با شنیدن این حرف استرس از اون روز تو وجودم پیدا شد از طرفی عمه تابنده تو که عمه 3 تو گل پسرم میشه دوبار سابقه سقط داشت که دومیش پارسال همین موقع ها بود و جلوی چشم من  و من دل نگران و بیقرار که نکنه منم مثل عمه 3 شما باشم بعد از دو هفته در تاریخ 93/2/21 برای اولین بار...
9 شهريور 1393

به دل مامانی خوش اومدی

سلام پسر نازنینم دو ماه از زندگی مشترک من و بابا رضات میگذشت که زمزمه ی اومدن تو تو زندگی مشترکمون بین من و باباییت اومد وسط من تصمیم جدی نداشتم ـخه میگفتم خیلی زوده وای باباییت انگار تصمیمش جدی بود.... تا اینکه عید امسال رفتیم شهرستان خونه ی مامان بزرگت(مامان بابا رضا) من اونجا نصف شبی یه حالتی شبیه حالت مصمومیت بهم دست داد و حالم بهم خورد تا اینکه فرداش خوب شدم برای بار دوم رفته بودیم خونه ی مامان بزرگت که سیزده رو هم همنجا بمونیم ولی عمه 3 من زنگ زد که بیایید بازم مثل هرسال دور هم باشیم چند سالیه که هر سیزده به در رو با عمه 3 من بیرون میریم ماهم قبول کردیم و از شهرستان برگشتیم و با عمه 3 رفتیم شبستر و سه روز تعطیلات رو با ا...
9 شهريور 1393
1